زندگی میدون بده بستونه. میدون به دست اوردن و دست کشیدن. آدم برای رسیدن به قله رویاش، هزارتا رویای دیگه رو تو دامنه جا میذاره. زندگی میدون هزینه دادنه. هر آدمی یه گوشه قلبش قبرستون رویاهای دست نیافتنیه. رویاهایی که هزینه شدن. زندگی بی هزینه، یه خیال خام کودکانه ست، که با پا گذاشتن به دنیای خاکستری بزرگسالی، محو میشه
زندگی میدون بده بستونه. میدون به دست اوردن و دست کشیدن. آدم برای رسیدن به قله رویاش، هزارتا رویای دیگه رو تو دامنه جا میذاره. زندگی میدون هزینه دادنه. هر آدمی یه گوشه قلبش قبرستون رویاهای دست نیافتنیه. رویاهایی که هزینه شدن. زندگی بی هزینه، یه خیال خام کودکانه ست، که با پا گذاشتن به دنیای خاکستری بزرگسالی، محو میشه
روی صندلی جلو منتظر پر شدن تاکسی نشسته بودم که دو تا پسرِ احتمالا 3-22 ساله اومدن تو. مشغول صحبت بودن. کنجکاو شدم و از اونجا که نه میشناختمشون و نه حتی میدیدمشون، خودمو قانع کردم که گوش دادن به حرفاشون خیلی نمیتونه ایراد داشته باشه! بعد گوشامو تیز کردم! یکیشون که رشته کلام رو به دست گرفته بود و زیاد به اون یکی امون نمیداد، داشت از قرار گذاشتن با دوست دخترش حرف میزد و کمکم رسید به اینجا که : چه معنی داره آدم وقتی با یه دختر میره بیرون، دختره حساب کنه؟» چشمام چهارتا شده بود که با جمله بعدیش برق از کلهم پرید! آدم به مردونگیش برمیخوره!»
چند دقیقه بعد پیاده شده بودم و داشتم باقی مسیر رو پیاده گز میکردم و یکی توی مغزم مدام میگفت : آدم به مردونگیش برمیخوره!»
بعد به نسل خودمون فکر کردم. نسلِ گرفتار بین سنت و مدرنیته. آدمهایی که روابطی فرای سنتهای قدیمی، ولی با قوانین سنتی رو تجربه میکنن. بعدتر به خودم فکر کردم. بیشتر از همه به خودم.
یادِ احمدِ فیلم گذشته افتادم. وقتی داشت میگفت: نمیشه تا آخر عمر یه پات اینور جوب باشه یه پات اونور جوب. بالاخره یه جا جوب گشاد میشه!»
اینکه کسیو دوست دارید و کیف میکنید از دم به دیقه محبت کردن بهش، هیچ دلیل نمیشه که طرفتون هم این محبت دیدن هارو دوست داشته باشه و چه بسا چون حسی بهتون نداره، براش عذاب آور و مایه مزاحمت هم باشه! بنابراین اگه جزو این دسته از آدمایید و فکر میکنید چون آدمِ مهربونِ داستان شمایید پس محق هم هستید، سخت در اشتباهید! شما یه آدم خودخواه بیشتر نیستید که برای ی حس مهرورزی خودتون، مدام خلوت و حریم شخصی دیگران رو نادیده میگیرید!
روزهاست دارم سعی میکنم از آدمی که مغلوب افسردگی شده بود و تمام روز گوشه تخت چمباتمه میزد فاصله بگیرم. حالا مدتهاست که دوباره دست به ساز شده ام، میرقصم، کتاب میخوانم، روی زبان انگلیسی ام کار میکنم، سفر میروم و .
اما، در تمامی این روزها غمگین بوده ام. و راستش این نشانه خوبی است! این یعنی همزیستی مسالمت آمیز با غم ها را یاد گرفته ام.
یک چیزی هم وجود دارد به اسم علم آمار! آمار شامل آماره هاییست که خودشان از طریق فرمول هایی عریض و طویل، آن هم بعد از در نظر گرفتن یک سری پیش فرض ها محاسبه میشوند. مثلا آماره ی همبستگی که ارتباط بین دو یا چند متغیر را نشان میدهد. مثل ارتباط بین اهل شهری بودن و داشتن فلان ویژگی ! تصور کنید این آماره عددی قوی مثل هشت دهم باشد. آیا میتوان نتیجه گرفت بین اهل آن شهر بودن و داشتن ویژگی مذکور ارتباط وجود دارد؟ خیر! ابتدا باید روی همین آماره آزمون معناداری انجام شود و با توجه به تعداد نمونه ( با فرض اینکه عمل نمونه گیری درست انجام شده باشد که آن هم در دقیق ترین حالت خالی از خطا نیست) میتوان فهمید عدد به دست آمده اصلا معنادار هست یا نه!
این ها را گفتم که بگویم صحبت های عادی و شوخی های روزمره به کنار، اما دفعه بعدی که با ژست آدمی متخصص و از روی تجربیات انگشت شمار خودمان داشتیم افاضاتی نظیر اصفهانی ها خسیسند، دکترها پولکی هستند، زن ها از مردها بهمان ترند و . میکردیم کافی است سر بچرخانیم. علم آمار را خواهیم دید که گوشه ای نشسته و دارد به ما بیلاخ نشان میدهد!
میدونید؟ من به یه که سوار سورتمه شهربازی شده زل نمیزنم. حتی اگه کسی با تعجب اونو بهم نشون بده واکنش تندی نشون میدم. ولی یه جایی توی عمق وجودم، برای یه زمان خیلی کوتاه، شاید برای چند صدم ثانیه، حتی بدون اینکه خودم بفهمم، سورتمه و به عنوان دو چیز جمع ناپذیر بولد میشن.
میدونید؟ من به دختری که سیگار میکشه زل نمیزنم. چون از نگاه جنسیت زده متنفرم. خون خونم رو میخوره اگه کسی بگه دختر که سیگار نمیکشه. ولی برای یه زمان خیلی کوتاه، شاید برای چند صدم ثانیه، حتی بدون اینکه خودم بفهمم، نگاهم متفاوت از نگاهیه که به سیگار لای انگشتای یه پسر دارم.
میدونید؟ من نژاد پرست نیستم. عمیقا معتقدم این جزو احمقانه ترین چیزهاییه که میتونستم باشم. ولی وقتی با عزیزان افغان همون رفتار عادی و محترمانه ای رو دارم که با هموطنای خودم دارم، یه جایی توی عمق وجودم که نمیدونم کجاست، برای چند صدم ثانیه، حتی بدون اینکه خودم بفهمم، تصویر خجالت آور و مشمئز کننده ای از لطف کردن نقش میبنده.
میدونید؟ امشب که به اینها فکر میکردم غمگین بودم. غم آدمی که با کلیشه هایی بزرگ شده، که حتی عقاید غیرتحمیلی هم نتونستن کامل از بین ببرنشون
دو شب در هفته رو سنگم از آسمون میبارید میرفتیم فلافلی رسول. سه شنبه و جمعه. غیر یه بار. یه سه شنبه که تو راه فلافلی ناپدریش زنگ زد. هیچی نگفت. فقط گریه کرد. میم گریه هم نکرد. فقط راهشو کج کرد سمت ترمینال. رفت تبریز. وقتیم برگشت دیگه میم نبود.
جمعه بود. مغازه هم شلوغ تر از همیشه. گردن دراز کرد گفت آقا رسول همون همیشگی! بعد انگاری خیلی کیف کرده باشه از حرفش زد زیر خنده. گفتم ابله! خندیدم. گفت خودتی و باز به خودش پیچید. گفتم این اداها واسه اوناس که عصر به عصر قهوه شونو تو فلان کافه میخورن و تهوع تورق میکنن. دیگه چارتا دونه فلافل و دو پره خیارشور این حرفا رو نداره که! باز خندیدیم. گفتم پاشو برو دوتا نوشابه بیار از تو یخچال. مال من زرد باشه. گفت تو هنوز به نوشابه نارنجی میگی زرد؟ گفتم تو خوبی! خودم بلند شدم. دوتا میز اونورتر یه دختر پسره نشسته بودن. پسره کاپشن ی تنش بود. دختره رو یادم نیس. رد که میشدم شنیدم پسره بش میگه "به خدا من بدون تو نمیتونم". دوتا نوشابه زرد برداشتم و برگشتم سر میز. گفتم میم؟ گفت ها؟ گفتم یه چیزی میگم ولی برنگرد. گفت باشه. گفتم اون پسره پشت سرت که کاپشن ی داره سرشو چرخوند سمت پسره! گفتم به خدا تو خیلی ابلهی! گفت خودتی! خب حالا چی شده پسره؟ گفتم داشت به دختره میگفت بدون تو نمیتونم! لعنتی دوباره سرشو چرخوند سمت پسره! گفت این؟! گفتم لااقل با انگشت نشون نده ابله! گفت خودتی! بعد آرومتر یه جوری که انگار داره از یه شکست مفتضحانه حرف میزنه گفت هیشکیم نبود که بدون ما نتونه بش نمیومد این حرفا. فکر کردم شوخیه لابد. گفتم ابله و خندیدم. تکیه کلامم شده بود. آقا رسول سینی فلافل رو گذاشت رو میز. میم گفت خودتی! آقا رسول گفت بله؟! گفتم هیچی. دست شما درد نکنه. رفت. یه گاز زدم به ساندویچم و گفتم راستی یکشنبه میای بریم شهر کتاب؟ بعد کلاسم؟ گفت اووه، حالا کو تا یکشنبه! گفتم دو روز دیگه س دیگه! گفت دو روز واسه ما که هر روزمون قد یه عمر میگذره خیلیه گفتم خدایی قشنگ بود! گفت من خودم یه پا تهوعم. بعد دیگه حرف نزدیم تا ساندویچا تموم شد. بلند شدم حساب کنم. جمعه ها نوبت من بود. سه شنبه ها نوبت اون. میدونستم میشه دوازده تومن. دو تا ساندویچ و دو تا نوشابه. ولی طبق عادت پرسیدم چقدر شد؟ دست کردم توی کوله م ولی کیف پولم نبود. برگشتم سرمیز. گفتم مثکه من کیف پولم رو جا گذاشتم خونه! بی زحمت تو حساب کن. گفت پس چطوری اومدی تا اینجا؟ گفتم عین سر راه رسوند منو. ابروشو انداخت بالا. گفتم بابا دروغ که ندارم بگم! فردا پس میدم! خندید و رفت حساب کنه. بیست تومن گذاشت رو پیشخوان. هشت تومن پس گرفت. اسکناسارو گرفت جلوم گفت دیگه منم و همین هشت تومن. گفتم چار تومنم پول تاکسی. تویی و همین چارتومن! زدیم بیرون. سمت خطی ها. گفت خودکار داری؟ گفتم مداد دارم. واسه چی؟ گفت بده. دادم بش. یه تیکه کاغذ از جیب پالتوش دراورد و یه چیزی نوشت تا زد داد دستم. گفت فردا بخونش. گفتم باشه! داشتم تای کاغذ رو باز میکردم که بخونم، شیرجه زد سمتم. گفت جان مادرت فردا بخونش! گفتم چته حَیَوان؟ گفت بگو جان مادرم. گفتم باشه بابا جان مادرم! رفت عقب.
جلوتر یه پسره داشت کمانچه میزد. نفهمیدم سوز سازه یا سوز سرما. گفتم بجنب بریم یخ کردیم! خم شد هشت تومن رو گذاشت جلوی پسره! گفتم ابله میخوای به راننده بوس بدی که ببردمون؟ گفت اولا که خودتی! دوما پیاده میریم راهی نیست که! خم شدم چارتومن از هشت تومنو از تو بساط پسره برداشتم. گفتم آقا شرمنده! وسط ساز زدن خنده ش گرفت. بعد رو به میم گفتم تو با زندگی مجردیت حال میکنی! من دیر برسم جام تو خونه نیست! گفت میارزه ها؟ گفتم باشه یه شب که بابام نیست.
فردا صب که تلفن زنگ زد تا خونه ش پا دوییدم. چار پنج تا در فاصله مون بود. اشرف خانوم صابخونه ش نشسته بود رو پله ها. میگفت یا حسین! یا حسین! در باز بود. گفت نرو. بری آرزو میکنی هیچ وقت نمیدیدی نرفتم. بعد مردم جمع شدن و شلوغ شد. یه ساعتم نشد که بردنش. برگشتم خونه. کاغذ مچاله رو از جیبم دراوردم. اشکام غلتید. داد زدم ابله! ابله! تای کاغذ رو باز کردم. نوشته بود "خودتی!"
ذهن آدمیزاد اصولا قادر به هضم کردن پارادوکس ها نیست. یعنی نمیتونه به طور همزمان دوتا چیز متناقض رو قبول کنه، مگر اینکه اصلا متوجه این تضاد نشده باشه به هر دلیلی. برای همینه که آدم هایی که عادت به بت سازی دارند به طور ضمنی ویژگی دیگه ای هم در خودشون پرورش میدن. بت ساز ها به تحریف گرانِ واقعیتِ قهاری تبدیل میشن. چون اصولا هیچ کسی بری از خطا و اشتباه نیست. و وقتی بت شخصی خطا میکنه، قبول همزمان اون اشتباه و این تصور که اون بت عاری از خطاست ممکن نیست. اینجاست که شخص دست به تحریف واقعیت میزنه و اون رو انکار یا جوری برای خودش توجیه میکنه که جلوی شکستن بت رو بگیره.
بت وما یک شخص نیست و میتونه یک جریان فکری باشه. یک نوع خاص از حکومت باشه.
خلاصه اینکه، بت سازی چیزی فراتر از ستایشِ بیش از اندازه ست. بت سازی دروازه ایه به سمت زیر پا گذاشتن حقایق.
یه چیزی که احتمالا برای همه مون پیش اومده اینه که نقدی به رفتار کسی وارد کردیم و جواب گرفتیم: "تو نمیتونی من رو قضاوت کنی!"
خب! راستش من فکر میکنم این جمله در خیلی از موارد تبدیل شده به نوعی فرار رو به جلو و توپ رو در زمین دیگری انداختن برای فرار از پاسخگویی. آیا ما واقعا حق قضاوت دیگران رو نداریم؟ البته که داریم! زندگی سرشار از موقعیت هاییه که قضاوت مارو میطلبن. ما برای تعامل با دیگران به قضاوت کردن اونها احتیاج داریم. چیزی که اشتباهه نفس قضاوت نیس، بلکه قضاوت و حکم دادن بر مبنای شواهد ناکافی و نامربوطه. درست شبیه به یه قاضی که نمیتونه بدون شواهد محکمه پسند کسی رو محکوم کنه. ما نه تنها حق قضاوت دیگران رو داریم بلکه به اون نیاز داریم. گفتنِ "تو حق نداری من رو قضاوت کنی" به کسی که داره با دلایل منطقی ما رو نقد میکنه همونقدر مسخره س که متهمی توی دادگاه خطاب به قاضی که ادله محکمی برای محکوم کردن اون داره بگه: "جناب قاضی، شما اجازه ندارید من رو قضاوت کنید!"
به جای فرار از قضاوت، درست قضاوت کنیم و بخوایم که درست قضاوت بشیم. اصلا به قول رابیندرانات تاگور : "آنکه از قضاوت میترسد، از عدالت ترسیده است."
اینکه زنی به دنبال حقوق خودش باشه، وما به معنی برابری خواهی اون زن نیست. قبلا گفته م و باز هم میگم. وقتی برای برابری تلاش میکنی، همونقدر که دنبال پس گرفتن حقتی، باید دنبال پس دادن حقی که مال تو نبوده هم باشی. من فکر میکنم این چیزیه که اصالت مبارزه ت رو نشون میده، آدم های بیشتری رو باهات همراه میکنه، و شانس بیشتری برای پیروزی بهت میده.
+ روزتون برابر :)
چند وقت پیش حریر یه پست گذاشته بود و پرسیده بود دوست دارید چه کتابی رو از چه کسی هدیه بگیرید. خب. خواستم اعلام کنم کتابی که بنده کامنت کرده بودم الان امضا شده جلومه! و دارم فکر میکنم که بسوزه پدر قناعت! چرا یه کتاب پر و پیمون تر آرزو نکردم؟!
علی ای حال با توجه به نزدیک بودن تعطیلات، از همین تریبون از حریر درخواست میکنم در پست های آینده تور مسافرتی ای که دوست داریم هدیه بگیریم رو لحاظ کنه! با تشکر!
ما برای هر "دوست دارم" و "دلم برات تنگ شده" ای یه "منم همینطور" با ر اضافه کنار نمیذاریم و شما بهمون میگید بیشعورِ یبس. ما نمیگیم تا ابد باهاتون می مونیم و وعده وعید نمیدیم و شما فکر میکنید سر و گوشمون میجنبه. ما وقتی حال و حوصله نداریم دعوتتون نمیکنیم بیاید داخل و عوضش توی دلمون نمیگیم کاش زودتر شرتون رو بِکَنید و شما میگید ما آداب اجتماعی سرمون نمیشه. ما از ترس اینکه غد به نظر نرسیم مدام بچه هاتون رو پرت نمیکنیم هوا و قربون صدقه قیافه معمولیشون نمیریم. ما عکس پنجاه نفر رو پست نمیکنیم توی پیجمون و زیر هر پنجاه تا نمینویسیم "بهترین رفیق"! ما خیلی کارارو نمیکنیم و خیلی حرفارو نمیزنیم و از خودمون شخصیت خود ککه پنداری میسازیم تو ذهن شما. ولی عوضش این ماییم که اگه بگیم دوست دارم، دلم برات تنگ شده، بیا تو یه چایی بزنیم، بهترین رفیقی یا بچه ت خیلی نازه، بالای ۹۵ درصد میتونید مطمئن باشید اینا تلاش واسه نایس بودن نیست! اصله، اصل!
یه بارم به خودم اومدم دیدم دارم به فکری که دیگران راجع به م میکنن زیادی بها میدم و میترسم از گفتنِ نمیدونم، نمیشناسم و . میترسم از شنیدنِ وای فلان فیلم رو ندیدی؟ فلان آدم رو نمیشناسی؟ و . و خب گاهیم تظاهر میکردم که از قضیه اطلاع دارم!
بعد دیدم خیلی موقعیت جفنگیه و تصمیم گرفتم عوض شم! این بین برای خودم یه تمرین درست کردم که یه جورایی تمرین پریدن تو دل ترس بود. اینجوری که خودم گاهی عمدا میرم و از چیزایی که نمیدونم و حس میکنم دیگران با شنیدنشون برگاشون میریزه حرف میزنم. و خب الانم اینجام برای انجام دادن این تمرین! بعدش اگه خواستید شما هم بگید از خودتون!
تمرین من (ویژه ی از چشمِ سینما دوستان افتادن) : من آل پاچینو رو از رابرت دنیرو تشخیص نمیدم! فیلماشون رو میبینم. ولی نمیدونم کدوم رابرته کدوم آل!
هر روز بیشتر توی لاک خودم فرو رفتم و این ابدا دلیلی مثل اینکه آدم ها قدرنشناس، دو رو، بی معرفت، عوضی یا باقی چیزهای بد هستن و وای ننه من خیلی غریبم، نداشت. حتی به اینکه یه عقاب همیشه تنهاست ولی لاشخورها همیشه با همن هم مربوط نمیشد. من هر روز بیشتر توی لاک خودم فرو رفتم فقط چون تنهایی از توهم تنها نبودن خوشایندتر بود.
آخرِ وقت بود. بین قفسه ها میچرخیدم تا یه کتاب انتخاب کنم. هر از گاهی یکی رو میکشیدم بیرون و یه نگاهی بهش مینداختم ببینم توجهم رو جلب میکنه یا نه. تا رسیدم به یه کتاب! یکی از خواننده های قبلی، اول کتاب یادداشت گذاشته بود:
"آب دستته بذار زمین و این کتاب رو بخون! روحتو صیقل میده! از یه جایی به بعد زیر حرفای قشنگ نویسنده خط کشیدم. شما هم اون قسمت هارو مثل من درک میکنید. اونقدر براتون عمیق میاد که دلتون نمیخواد از کنارش ساده بگذرید."
هرلحظه ممکن بود خانم کتابدار صدام کنه و بگه کتابخونه تعطیله. کتابو برداشتم و زدم بیرون. وقتی رسیدم خونه بازش کردم تا یه نگاهی به جملات عمیقی که دوستمون زیرشون خط کشیده بودن بندازم. و خب گِس وات؟
"از زن چه انتظاری میتوان داشت، جز اینکه با اولین مردی که رو به رو شوند روی هم بریزند و بچه درست کنند؟ و از مرد چه انتظاری، جز اینکه در دام بیفتند؟"
هیچی دیگه. از اون روز غرق در عمقِ همین دو خطم.
راستش من باور نمیکنم کسی که امروز حواسش هست نوبت رو توی صف رعایت کنه، جنس قدیمی رو با قیمت جدید نفروشه، به موقع بره سرکار و به موقع بزنه بیرون، از بند پ استفاده نکنه و . فردا صبح از خواب بیدار بشه و تصمیم بگیره خدا تومن اختلاس کنه.
نمیگم هرکسی که تخم مرغ میه وما کارش به شتر ی میرسه. ولی اینم باور نمیکنم که کسی که شتر میه یه روزی به تخم مرغ های کسی دست نبرده باشه.
برخلاف خیلیا که میگن نباید دل به غم و غصه داد چون دنیا دو روزه و عمر کوتاهه، من هربار که تصمیم گرفتم حال خودمو خوب کنم و توی باتلاق افسردگی و سیاهی نمونم استدلالم این بوده که زندگی به طور میانگین طولانی تر از اونیه که بتونم تمام مدت اون فشارهارو تحمل کنم و له نشم. هربار فکر کردم اگه مثلا شیش ماه بود یه چیزی، ولی اومدیم و سی چهل سال دیگه عمر کردم! اون وقت چی؟ قراره چهل سال عذاب بکشم؟
خلاصه که اگه خواستید محرکی باشید واسه یکی مثل من، بهش نگید دنیا دو روزه و بهتره پا شه بساط عیش فراهم کنه. چون اصولا قضیه اینجوری نیست که شما یه بشکن بزنی و یهو مود عوض کنی. زمان بره. و یه چیزی باید مجبورت کنه زمان بذاری و تلاش کنی. یه چیزی مثل اجتناب از سال های طولانیِ له کننده ی پیش روی احتمالی. وگرنه که میگه چکاریه؟ اینم دو روز، صمیمی میشینیم غمام جا شن.
عوضش بهش بگید رفیق زندگی به طور میانگین طولانی تر از این حرفاست و اگه الان جمع و جور نکنی خودتو، قراره سال های زیادی رو همینجوری له و نفله سپری کنی و زهوارت دربیاد. و خب به نظرم این واسه کسی که واقعا رو به راه نیست حتی تصورش انقدری ترسناک هست که محرک باشه!
پیاژه وقتی داشت رشد شناختی کودکان رو بررسی میکرد و مراحلش رو مشخص میکرد گفت بچه ها بین دو تا هفت سالگی توی یه مرحله ای هستن که بهش میگن مرحله پیش عملیاتی و یه ویژگی از خودشون تو این مرحله نشون میدن به اسم egocentrism که ترجمه ش کردن به خودمحوری یا خود میان بینی. حرفشم این بود که این بچه ها نمیتونن تمایز ایجاد کنن بین چشم انداز خودشون و بقیه. یعنی فکر میکنن ادراکی که بقیه از محیط دارن شبیه ادراک خودشونه. بعد یه مساله رو مطرح کرد به اسم مساله "سه کوه". یعنی سه تا کوه با ارتفاع مختلف رو گذاشت روی میز و به بچه گفت بره بچرخه دور میز تا از زوایای مختلف تماشا کنه. بعد بچه می ایستاد یه سمت میز و یه عروسک رو میذاشتن یه سمت دیگه میز و از بچه میپرسیدن الان این عروسک منظره ای که میبینه چیه. اغلب بچه ها چیزی که خودشون داشتن میدیدن رو به عنوان چیزی که عروسک میبینه نشون میدادن.
اینکه بعدا به پیاژه ایراداتی وارد شد که به فلان دلایل مساله ش دچار اشکاله و بچه ها واقعا تو درک این موضوع تا این حد دچار مشکل نیستن کاری ندارم. چیزی که داشتم بهش فکر میکردم اینه که این خود میان بینی شاید توی مسائل عینی برامون کاملا از بین رفته باشه و حالا دیگه حل کردن چیزی مثل مساله سه کوه خیلی راحت باشه، ولی کافیه موضوع کمی انتزاعی تر بشه تا ما به شدت توی درک وجود چشم اندازها و دیدگاه های متفاوت از دیدگاه خودمون دچار مشکل بشیم و بر همین اساس اصرار داشته باشیم که خیلی رفتارها به صرف اینکه با نقطه نظر ما جور درنمیان اشتباهن. نمونه هاشم اطرافمون کم نیست. نظراتی مثل اینکه "تو وما احمقی که شرایطش رو داری ولی مهاجرت نمیکنی" ، " آدم باید مغز خر خورده باشه که ازدواج کنه" ، " سخت در اشتباهی که فکر میکنی با درس خوندن یه چیزی میشی" ، "اگه دانشگاه نری بدبخت میشی" و .
خلاصه میخوام بگم گاهی تنها چیزی که نیاز داریم اینه که از جامون بلند شیم و دور میز بچرخیم. همین.
گاهی ساعت ها میشینم و به این فکر میکنم که چقدر از آدمی که صبح ها توی پوستش بیدار میشم واقعا منه؟ به اینکه واقعا فلان چیز رو دوست دارم؟ واقعا بهمان کار روحم رو جلا میده؟ یا چیزی که هستم شبحیه که اگه آدم ها چشم هاشون رو ببندن ناپدید میشه؟ حرفِ تظاهر نیست. وقتی تظاهر میکنیم به چیزی که نیستیم داریم بقیه رو فریب میدیم. اما خودمون آگاهیم. حرف ادب و احترام و اجبار هم نیست. حرف یه تلقین قویه. انقدر قوی که خودتم ازش آگاه نباشی. نفهمی که داری توقعات دیگران رو زندگی میکنی. بعد وحشت میکنم. از اینکه "من" ماحصل تماشا شدن باشه. بعدتر از خودم میپرسم: مگه اصلا "من" ی میتونه وجود داشته باشه؟
از طرف میپرسن میشه با کفش نماز خوند؟ میگه ما که خوندیم شد!
نمیدونم این از نظر شما بی معنیه یا بی مزه س یا چی. ولی راستش برای من خیلی الهام بخش و تلنگرطور بوده همیشه! خیلی وقتا آدما میگن نمیشه فلان کار رو کرد. وقتی میپرسی چرا؟ جواب میدن کیو دیدی اینکارو کنه؟ یا تا بوده همین بوده و از این حرفا. ولی فکرشو که میکنی میبینی خیلی وقتا یه سری قانون های خودساخته دارن محدودت میکنن که انقدر بهشون بها دادی که راستی راستی باورت شده از ازل توی طبیعت وجود داشتن و نمیشه خلافشون عمل کرد. ولی کافیه یه بار دل به دریا بزنی و کار خودتو بکنی! میبینی میشه! البته دیگه آدمیزاد یه مقداری عقل و درایت هم داره قاعدتا. لکن اینگونه نباشد که بگیم میشه آدم کشت؟ بعد بکشیم و بگیم عه شد!
سکه ی پونصد تومنی رو از پسرک چهارساله گرفتم و گفتم میخوام براش یه شعبده بازی انجام بدم. گذاشتمش بین دو تا دستم و درحالیکه بهم چشم دوخته بود دستام رو ت دادم. بعد ازش خواستم دستامو باز کنه. باز کرد. سکه همونجا بود. نگام کرد. گفتم بلدی اینکارو کنی؟ گفت نه!
کارای درست و صحیحم برام توی دو دسته جا میگیرن. یه دسته اونایی که دقیقا میدونم دارم چکار میکنم و نتیجه، ماحصل براوردهای خودمه. دسته ی دوم هم اونایی که نتیجه ی درست، عموما حاصل شانسه و اتفاقی.
این روزا که دارم یه مهارت جدید رو یاد میگیرم، هربار که شانس باهام یار نیست و کار اشتباه پیش میره، کاری که شاید پنجاه دفعه ی قبلی به صورت اتفاقی درست از آب دراومده بوده، یه جوری خرکیف میشم از این اشتباه کردن که هرکی ببینه فکر میکنه من نمیدونم دروازه مون کدوم وره!
چی میشه که وقتی توی جیب یه لباس قدیمی یه اسکناس پنج هزار تومنی پیدا میکنم خیلی خوشحال میشم، درحالیکه نهایتا میتونم باهاش یه بسته پفک بخرم؟ جواب من اینه: انتظار.
انتظارات ما تاثیر خیلی زیادی داره روی نحوه واکنشمون به اتفاقات و شدت این واکنش ها. دارم به انتظاراتم فکر میکنم. به پایه و اساسشون. و بیشتر از همه به انتظار عدالتی که از دنیا دارم. از خودم میپرسم چی باعث شده فکر کنم عدالت چیزی بیشتر از یه مفهوم انتزاعیه که آدم محض دلخوشی خودش ساخته؟ جوابی ندارم. یه انتظار بی پایه. باید مدام به خودم یادآوری کنم "دنیا عدالتخونه نیست". یادآوری کنم عدالت جزو قوانین طبیعی به حساب نمیاد که ورودی معین تو رو به یه خروجی معین برسونه. که در بهترین حالت میشه بر اساس احتمالات روش حساب کرد. که انتظار عدالت داشتن از دنیا، فراتر از توانشه.
راستش به عنوان کسی که سالهاست تماشای تلویزیون براش جزو آخرین گزینهها - حتی بعد از امتحان کردن جذابیت تماشای ترکهای دیوار - محسوب میشه، فکرش رو نمیکردم که یه روز بیام اینجا و پستِ معرفیِ برنامهی مورد علاقهم در صدا و سیمای ایران رو بنویسم!
مسابقه مافیا» تولید شبکه سلامته. همونطوری که از اسمش پیداست، توی این برنامه شرکت کنندهها قراره مافیا بازی کنن! اگر با این بازی آشنایید، احتمالا با تماشای یه قسمت میتونید بفهمید که آیا شما هم مثل من از تماشای بازی دیگران و واکنشهاشون و گوش دادن به دروغها و یا تحلیلشون از رفتار دیگران لذت میبرید یا نه. ولی اگر این بازی رو بلد نیستید، احتمالا باید دو سه قسمتی رو تماشا کنید تا از سردرگمی اولیه خارج بشید و بعد ببینید دوسش دارید یا نه.
مسابقه مافیا هرشب ساعت 8 با اجرای بهنام تشکر از شبکه سلامت پخش میشه. گرچه که احتمال زیادی میدم که پست رو نادیده بگیرید، ولی خواستم به سهم خودم از تولید برنامهی بیزرق و برقی که با وجود نقدایی که بهش دارم منو پای تلویزیون میکشه حمایت کرده باشم.
از ویکیپدیا:
برخی استدلال میکنند که بازی مافیا، شبیه ساختن آن چیزی است که در دنیای واقعی در اجتماع و ت رخ میدهد. آنان مافیا را شبیه تورزی و تمداری میدانند؛ به گونهای که بازیگران این عرصه باید در فریب نخوردن و در فریب دادن توانایی بالایی داشته باشند. در این بازی همچون دنیای ت هر فردی باید به شدت مراقب رفتار، گفتار و عکسالعملهای خود باشد متهم نمودن دیگران، رای دادن، حمایت نمودن هرکدام عواقبی دارد که فرد باید از قبل به آن بیندیشد تا اکثریت بازیگران سوء برداشتی از او نداشته باشند.
این بازی به نوعی شبیهسازی فرایند دادرسی در دادگاه نیز هست که هر کسی در جایگاه وکیل خود باید در برابر یک قاضی بیطرف از خود دفاع کرده و شواهد و سرنخهای اتهام دیگران را رو کند و با استدلال دیگران را متقاعد کند که خود متهم نیست و کسی دیگری متهم است و در نهایت این هیئت منصفه (متشکل از خود بازیگران) است که رای میدهد که آیا توضیحات و استدلالهای آن فرد پذیرفته شدهاست یا خیر.
از طرفی یکی از مزیتهای این بازی را در پرورش توانایی و هنر حرف زدن و صحبت کردن در جمع بیان داشتهاند.
مربی خیاطی خطاب به خانم شمارهی یک گفت: فلان مدل رو میتونی برای همسرت بدوزی» و جواب شنید: براش نمیدوزم! مگه اون هزینه کلاس من رو میده که براش لباس بدوزم؟»
خانمهای شمارهی دو و سه پرسیدند: عه مگه شما سرکار میرید؟» و جواب شنیدند: نه الان دیگه نمیرم. ولی دارم. بعدش هم، انقدری ازش میگیرم که پس انداز کنم و برای این مواقع محتاج نباشم!»
خانم شماره چهار تعجب کرد و خانم شمارهی یک رو توی ذهنش سرزنش کرد که در حالیکه از همسرش پول دریافت میکنه، ادعا میکنه که همسر، هزینهی کلاسش رو نمیده و در نهایت برای تناقضات اون در ذهنش اظهار تاسف کرد.
خانم شمارهی چهار داستان بالا من بودم. همهی این فکرها با این فرض پیش اومد که خانم شمارهی یک، یه زن خانه داره. خانهدار، نه صرفا به معنای کسی که بیرون کار نمیکنه. بلکه به معنای کسی که در عوض کارهای خونه رو انجام میده. داشتم همچنان زن رو سرزنش میکردم که توی ذهنم یک سوال ایجاد شد. اگر اون خانم طبق فرض من کارهای خونه رو انجام میده، پس آیا بخشی از حقوق همسرش به عنوان دستمزد این کار خانگی حق اون نیست؟ جواب بله بود. و حالا حرف زن درباره اینکه بابت هزینه کلاس از همسرش پولی دریافت نمیکنه، خیلی هم بیراه به نظر نمیومد. یادم افتاد که قبلترها دربارهی ارزش کار خانگی یقهها جر داده بودم و حالا که توی موقعیت قرار گرفته بودم میدیدم که تا درونی شدن همهی این حرفها راه زیادی در پیشه. بعد برای تناقضات خودم، توی قلبم اظهار تاسف کردم.
پ.ن : متن بالا صرفا بر اساس فرضیات ذهنی من از موقعیت پیش اومده نوشته شده و واقعیت میتونه بسیار متفاوت و دارای جزییات پیچیده ای باشه.
داشتم فکر میکردم مادامی که جوری عمل میکنیم که گویی "ظلم بد نیست و ظلمی که دارد به ما میشود بد است" این حرکت لاک پشتی ادامه خواهد داشت. بعد، یادم افتاد داریم جایی زندگی میکنیم که یک عده فکر میکنند "اصلا ظلمی که دارد به ما میشود هم بد نیست. خوب هم هست. به صلاح ماست".
آدم باید به بزرگترها احترام بذاره» از نظر من جزو منفعت طلبانهترین حرفاییه که میشه زد. آیا وقتی از کسی میخوای به بزرگترها احترام بذاره منظورت اینه که اجازه داره به کوچیکترها فحش رکیک بده و توهین کنه؟ معلومه که نه! چیزی که ما در قالب احترام به بزرگترها از دیگران توقع داریم در واقع احترام و ادب و این قبیل مسائل نیست، که اگر بود دیگه حرف از کوچیک و بزرگ بیمعنی بود. این احترام مورد انتظار در واقع یک جور امتیازِ بدون منطقه که ازت میخواد به صرف کوچیکتر بودن از کسی به خواستهش تن بدی، از خواستهت بزنی، اشتباههاش رو به روش نیاری، سکوت کنی، سکوت کنی، سکوت کنی
کسی قابل احترامتر و بزرگتر از منطق نیست. کسی که سنش رو دستمایهای برای دور زدن منطق میکنه منفعتطلبه. و این احترام، چیزی بیشتر از احترام به منفعتطلبی نیست.
دقیقهی سیوشش اپیزود شمارهی هفت رادیو مرز نفرت را پمپاژ کرد توی رگهام. یادم افتاد دارم جایی زندگی میکنم که صبح به صبح توی بلندگوهاش روزی سرشار از متفاوت نبودن را برایمان آرزو میکنند و از در و دیوار پیامِ تفاوت=خطر برایمان میفرستند. یک جایی شبیهِ شهرِ ترومن توی فیلم Truman Show. راستش از آدمهایی که قدرت توی دستشان است تعجب نمیکنم. قدرت خودش به خوبی توجیهگر هرگونه کثافتیست. از آدمهای عادیِ توی کوچه و خیابان اما دچار شگفتی میشوم. آنها که از متفاوت نبودن دیگران عملا چیزی بهشان نمیماسد اما از متفاوت بودنشان بدجوری دردشان میگیرد. آن هم تفاوتی که هیچ گونه مرزِ انسانی را رد نمیکند! همیشه فکر کرده ام چقدر عجیب که بعضی آدمها آنقدری به روش زندگیشان اطمینان دارند که عمیقا میخواهند دیگران هم شبیه به آنها عمل کنند تا جاییکه حتی تفاوت دیگران توی تختخوابشان هم آنها را تحت فشار قرار میدهد. این روزها اما فکر میکنم این تمایل همیشه هم از اطمینان ناشی نمیشود. گاهی نتیجهی ترکیبی از شک و بزدلی است. از قضا بعضیهاشان اطمینانی به راهشان ندارند. اما چون شجاعت تغییر مسیر توی وجودشان نیست، دوست دارند دیگران هم توی این بزدلی شریکشان بمانند.
دوست عزیز! وقتی شما تصمیم به بچه دار شدن میگیرید، معنی اش این است که شما تصمیم به بچه دار شدن گرفته اید. که در واقع نتیجه ضمنی اش این میشود که ما تصمیم به بچه دار شدن نگرفته ایم! و وقتی شما تصمیمی میگیرید قاعدتا معنی اش این میشود که مسئولیت این تصمیم به عهده شماست که با اندکی دقت میشود نتیجه گرفت که مسئولیتش به عهده ما نیست!
وقتی وارد دنیای یه زبان جدید میشم یه چیزی برام خیلی جذابه. اسم ها.
اسم هایی که هیچ پیش زمینه ای درموردشون ندارم. نمیدونم قدیمی ان یا جدید. نمیدونم محبوبن یا نه. نمیدونم آیا قشر خاصی از جامعه بیشتر تمایل به انتخابشون برای بچه هاشون دارن یا نه. و همه ی این ندونستن ها بهم فرصت میده که فارغ از هرچیزی، به طنینی که توی گوشم میپیچه توجه کنم. بدون اینکه بدونم "متیو" نقش اسفندیار رو توی فارسی داره یا علیرضا، چیزی معادل مجیده یا شروین، دوسش دارم. بدون اینکه بدونم "ساکورا" برای ژاپنی ها مثل شهین برای ماست یا آرزو، دوسش ندارم. و این خیلی هیجان انگیزه. تجربه ی بدون پیش داوری های ضروری بودن، حتی توی همین مقیاس کوچیک.
اگه با خودت صادق نباشی، باختی».
هر روز، بارها و بارها این جمله رو توی گوش خودم تکرار میکنم و سعی میکنم مطمئن بشم آخرین چیزیه که قراره فراموش کنم. اینکه آدمها با دیگران صادق نباشن، خیلی وقتها برام موضوع سرزنش برانگیزی نیست. چیز عجیبی نیست که آدمها نخوان از نقاط تاریک وجودشون با دیگران حرف بزنند، وقتی توی دنیایی هستیم که اشتراکِ هرکدوم از این تاریکیها میتونه به راحتی تبدیل به چماقی بشه که همهی حرکتهای بعدیت رو تحت الشعاع قرار میده. اما صادق نبودن با خود، برای من مساوی باخته، چون این، دقیقا همون نقطه ایه که راه تغییر بسته میشه. اینه که هربار به خودم یادآوری میکنم که اگر به هر دلیلی، در حال حاضر قدرت تغییر خودت رو نداری، حداقل روی صداقتی که باید با خودت داشته باشی پا نذار. حتی اگه مجبوری یه عوضی باشی، باش. اما هر روز به خودت بگو: من یه عوضیم!
بر دامنهی کوه
باد که میپیچد
انگار هزار برگ، از هزار تاریخ
بی هیچ تحریف به زبان میآیند
آه، اگر روزی کوهها سخن آغاز کنند
صفحههای بیشماری از تاریخ را باید پاره نمود
صفحههای بیشماری را باید به تاریخ افزود
آه، اگر روزی کوهها سخن آغاز کنند
تمام پرچمها
سرافکنده خواهند شد
+ جلال همدانی
احتمالا برای شما هم پیش اومده که آدمهایی رو دیده باشین و یا خودتون از اون دسته آدمها باشین که برای مثال به وجود دیکتاتوری معترضن و باهاش مبارزه میکنن ولی در مواردی خودشون هم نمونههایی از رفتار دیکتاتورگونه رو بروز میدن. یا آدمهایی که با جنسیتزدگی مخالفن، اما گاها برخوردشون با اتفاقهای پیرامونشون جنسیتزده ست. و کلی مثال دیگه دربارهی کلی مفهوم دیگه. این رفتارها میتونن علتهای متفاوتی داشته باشن. مثلا یکی از سادهترین ها، عمل کردن براساس منفعته. جنسیتزدگی تا وقتی به ضرر من باشه بد و در غیر این صورت بیاشکاله. یا دلیل دیگه میتونه این باشه که فرد در شرایطی قرار بگیره که واقعا توان و امکان عمل کردن به عقیدهش رو نداشته باشه. مثل فردِ دوستدار محیط زیستی که در شرایط اضطرار مجبور میشه مواد مضر رو وارد چرخهی طبیعت کنه.
اما چیزی که این نوشته بهش مربوطه، آدمهای منفعت طلب، آدم های در اضطرار و یا مثالهایی از این دست نیس بلکه افرادیه که حقیقتا میخوان دیکتاتور، جنسیتزده و . نباشن و مانعی هم برای عمل به باورهاشون ندارن اما نه تنها گاها این رفتارهارو بروز میدن بلکه خودشون هم متوجه نیستن که اون عمل در واقعیت مصداقی از همون مفهومیه که ازش اجتناب میکنن.
داشتم فکر میکردم شاید یکی از دلایلی که باعث بروز این رفتارهای متضاد میشه مسیرِ از پایین به بالای شکلگیری باورهاست. یعنی شاید ما بیشتر از اونکه در ذهنمون تعریف دقیق و مرزبندی شدهای از مفهومی که بهش باور داریم داشته باشیم که بشه خیلی راحت رفتارها رو براساسش دسته بندی کرد، باورهایی داریم که درواقع یک مجموعه از مصداقها هستن. مثلا به جای اینکه تعریفِ پررنگِ ذهنِ ما از جنسیتزدگی هرگونه پیشداوری یا تبعیض بر اساس جنسیت یا جنس فرد بهعلاوهی فلان ویژگیها باشه، این باشه که جنسیتزدگی یعنی: نبودِ حقِ رای برای ن، وجود سربازی اجباری برای مردان، جوکهای حاویِ تحقیر یک جنسیت و .
البته این واقعیت که خیلی وقتها ما درابتدا با مشاهدهی مصداقهاس که میتونیم دربارهی یه مفهوم فکر کنیم رو انکار نمیکنم. اما فکر میکنم کمی که گذشت باید حتما این مسیر رو از بالا به پایین هم طی کنیم.
تا همین چند سال پیش، من جزو اون دسته از آدمها بودم که درکی از علاقهی دیگران به کوهنوردی ندارن و به نظرشون تا وقتی جنگل و دریا باقی مونده، بالا رفتن از یه کوهِ بی آب و علفِ سنگی خیلی حرکت تباه و حوصله سربری میاد. بعدها، یه بار رفیقی که علاقهی زیادی به این حرکتهای تباه داشت منو با خودش برد کوه و اونجا بود که یه بار دیگه بهم ثابت شد قبل از اینکه درباره دوست داشتن یا نداشتن چیزی نظر قطعی بدم باید تجربهش کنم! برخلاف تصورم، کوه و ارادهای که میطلبه با شخصیتِ چالشدوست من حسابی همخوانی داشت. و نگم از سکوتِ مست کنندهش
بعد از اون، هرچند که شرایط برام اونقدری مهیا نبود که بتونم زیاد تجربهش کنم، اما همون دفعات اندک هم بیشتر بهم ثابت کرد که کوه، میتونه بهم یه حال خوب واقعی هدیه بده. یه حالی که سطحی نیست و میتونی با سلولهای تنت حسش کنی. و این چیزی بود که نیازش داشتم. یه منبع آرامش واقعی.
چند وقت پیش که توی وبلاگ گمشده، پست
پرآو در زمستان»ش رو میخوندم، خیلی دلم خواست که یه بار کوه رفتن توی آبوهوای مشابه رو تجربه کنم. چون تا به اون روز همهی چند دونه تجربهم مربوط به هوای بهاری میشد. و دیروز بالاخره فرصتش پیش اومد و تونستم توی هوای برفی و مهآلودی که گرچه پاییزی بود، اما تداعی کنندهی زمستون بود بزنم به دل کوه. وسطای راه نشستم روی برفا، یه عکس گرفتم و با آنتنی که بگیر نگیر داشت، عکس رو فرستادم برای همون رفیق تباه! و فکر کردم این واقعا زیباتر از اونیه که به فکر خریدن تجهیزات درست و درمون و فراتر رفتن از این کوههای دستگرمی نباشم!
عکس، گرچه بیکیفیت، اما بمونه به یادگار.
تا همین چند سال پیش، من جزو اون دسته از آدمها بودم که درکی از علاقهی دیگران به کوهنوردی ندارن و به نظرشون تا وقتی جنگل و دریا باقی مونده، بالا رفتن از یه کوهِ بی آب و علفِ سنگی خیلی حرکت تباه و حوصله سربری میاد. بعدها، یه بار رفیقی که علاقهی زیادی به این حرکتهای تباه داشت منو با خودش برد کوه و اونجا بود که یه بار دیگه بهم ثابت شد قبل از اینکه درباره دوست داشتن یا نداشتن چیزی نظر قطعی بدم باید تجربهش کنم! برخلاف تصورم، کوه و ارادهای که میطلبه با شخصیتِ چالشدوست من حسابی همخوانی داشت. و نگم از سکوتِ مست کنندهش
بعد از اون، هرچند که شرایط برام اونقدری مهیا نبود که بتونم زیاد تجربهش کنم، اما همون دفعات اندک هم بیشتر بهم ثابت کرد که کوه، میتونه بهم یه حال خوب واقعی هدیه بده. یه حالی که سطحی نیست و میتونی با سلولهای تنت حسش کنی. و این چیزی بود که نیازش داشتم. یه منبع آرامش واقعی.
چند وقت پیش که توی وبلاگ گمشده، پست
پرآو در زمستان»ش رو میخوندم، خیلی دلم خواست که یه بار کوه رفتن توی آبوهوای مشابه رو تجربه کنم. چون تا به اون روز همهی چند دونه تجربهم مربوط به هوای بهاری میشد. و دیروز بالاخره فرصتش پیش اومد و تونستم توی هوای برفی و مهآلودی که گرچه پاییزی بود، اما تداعی کنندهی زمستون بود بزنم به دل کوه. وسطای راه نشستم روی برفا، یه عکس گرفتم و با آنتنی که بگیر نگیر داشت، عکس رو فرستادم برای همون رفیق تباه! و فکر کردم این واقعا زیباتر از اونیه که به فکر خریدن تجهیزات درست و درمون و فراتر رفتن از این کوههای دستگرمی نباشم!
عکس، گرچه بیکیفیت، اما بمونه به یادگار.
مدتهاست دارم برای انتظاراتی که میتوانم از دیگران داشته باشم به دنبال معیار میگردم. اصل را گذاشتهام بر اینکه هیچکس وظیفهای در قبال من ندارد مگر اینکه خلافش ثابت شود. بعد، توی روابطم با آدمها، وقتی سمت پرتوقعِ ذهنم دارد کسی را سرزنش میکند که انتظار داشتهام یک جایی مسئولیت شرایطی که من در آن بودهام را به عهده بگیرد و نگرفته است، میزان تطابق آن موقعیت را با معیارهایم بررسی میکنم. اولین موردی که در لیستِ اثبات خلاف اصلم وجود دارد پول است. شخصی وظیفه دارد برای من کاری انجام دهد که دارد در قبال آن پولی دریافت میکند. دومین سوالی که از خودم میپرسم، نقشِ شخص در ایجاد موقعیتی است که در آن قرار گرفتهام. از کسی که بدون خواست من، من را توی موقعیتی قرار داده که برایم ناخوشایند است انتظار دارم برای خروج من از وضعیت مذکور کاری انجام دهد. معیارهای بعدی اما، هنوز برایم دچار ابهامند. سیاوش صمدی در صفحه اینستاگرامش نوشته بود: به کارگیری منطق بدون در نظر گرفتن تجربه، فقط به یک سری توهمات تئوریک ختم میشود.» فکر کردم بعضی از انتظارات، انتظارِ رفتارهای انسانی و اخلاقی اند و دو دو تا چهارتا سرشان نمیشود. در سمت دیگر، مفهوم دوستی» هم پیچیدگیهای خودش را در ذهنم دارد. خیلی چیزهای دیگر هم. همین است که دارم با سرعت کمی معیارهای ذهنیام را انسجام میدهم. چند روز پیش اما، سین برایم نوشت:تو کمتوقع ترین کسی هستی که تا حالا دیدم». شبیه هربار، وقتی فهمیدم تلاشهایم دارد نتیجه میدهد قلبم روشن شد. تماشای تغییرات، از خالصترین لذتهای این روزهای منند.
یکبار یکی از دوستان، در نقدِ رفتار ما در باب مسائل مملکت نوشته بود که واکنش ما به محدودیتها غالبا یافتن یک راهحل جایگزین بوده تا تلاش برای از بین بردن آن محدودیت. شبیه به اینکه اگر فرضا یک روز یک چالهی بزرگ در وسط خیابانی که همیشه از آن عبور میکردهایم ببینیم، به جای تماس با شهرداری منطقه و پیگیری موضوع، از آن روز به بعد از خیابان کناری تردد کنیم. داشتم فکر میکردم من در زندگی شخصیام، در بسیاری از موارد، به طرز عجیبی، حتی به دنبال راه جایگزین هم نبودهام و در عوض خودم را با شرایط نامناسب پیش آمده وفق دادهام وسختیهایش را تحمل کردهام. یعنی از یک سمت پریدهام توی چالهی وسط خیابان و با مشقت فراوان خودم را از سمت دیگر کشیدهام بالا.
از این دست داستان ها هم زیاد برای تعریف کردن دارم. چندین سال پیش قفل تلفن همراهم خراب شده بود و فقط وقتی کسی با آن تماس میگرفت از روی صفحه لمسی گوشی میشد قفل را باز کرد. قاعدتا من هم گزینهی تعمیر گوشیام را خط زده بودم و هربار که نیاز به استفاده از آن داشتم با تلفن دیگری با شماره خودم تماس میگرفتم که واضحا کار راحتی نبود. یک بار در یک سفر خانوادگی رسیده بودیم به یک منطقه گردشگریِ خارج از شهرِ بدون آنتندهی و در نتیجه عدم امکان تماس با موبایل من و باز کردن قفل آن. پدرم از آن دسته آدمهاییست که هرکجا پایشان را میگذارند، از همهی در و دیوارهاش عکس یادگاری میگیرند و من را که کیفیت دوربین گوشیام خوب بود مسئول ثبت این یادگاریها کرده بود. من هم که میدانستم شنیدن داستانِ قفل گوشی و کنسل شدنِ قضیهی در و دیوارها اصلا به مذاقش خوش نمیآید گوشی خاموش شده را به سمت بناها میگرفتم و تظاهر به عکاسی میکردم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت و همگی راضی و خشنود بودیم که پدرم ایدهی عکس دستهجمعی و درخواست از شخص دیگری برای گرفتن عکس را مطرح کرد! نمیدانم آدمهای دیگر توی همچین موقعیتی چکار میکنند. اما من یکی از عجیبترین کارهای زندگیام را کردم. پسری که داشت از کنارمان رد میشد را صدا کردم که اگر میتواند از ما عکس بگیرد. گوشی را دادم دستش و آرام گفتم این گوشی اصلا روشن نمیشود. دوربین را به سمت ما بگیر و تظاهر به عکاسی کن. آدم عجیبی بود و بدون سوال اضافهای قبول کرد. اما بعد کمی عجیبتر هم شد. پسر گوشی خاموش را به سمت خانوادهی خوشحالی که داشتند برایش لبخند میزدند گرفت و دیالوگِ طلایی را گفت: شما یه کم بیاید اینورتر تو کادر باشید!
میدانید؟ چیزی که وقتی بعدها به این موقعیت و دهها موقعیت مشابه دیگرش فکر میکنم، من را متعجب میکند این است که دنبال راهحل و یا جایگزین نبودن (مثلا تعمیر یا خرید گوشی جدید) برای من دلایلی مثل تنبلی و . نداشته اند. و انگار که اصلا فراموش کرده باشم یک چیزی به عنوان حل مساله وجود دارد. کمااینکه در اکثر مواقع انرژی و هزینه مورد نیاز برای درست کردن موقعیت پیش آمده در بلندمدت و یا حتی همان کوتاه مدت هم بسیار کمتر از انرژی و هزینه مصرفی برای تحمل آن بوده است. هرچند که حالا مدتهاست دارم روی این ویژگی غیرعادیام کار میکنم و مدام در شرایط مختلف از خودم درباره راه حلهای موجود سوال میکنم، اما گویا این Problem Solver نبودن آنقدر توی بطن وجودم ریشه دوانده که هنوز هم ناگهان به خودم میآیم و میبینم دارم با یک مشکل حلشدنی مدت زیادی همزیستی میکنم. اصلا این پست را برای همین نوشتم. امشب ناگهان فهمیدم یک چیز آزاردهندهای که چهارسالِ تمام در حال تحملش بودهام با پنج دقیقه جستجو در اینترنت حل میشده و من در کمال شگفتی این را فراموش کرده بودم!
اول. در حالیکه ساعت جلوی ماشین داشت اعداد 5:00 را نشان میداد که یعنی یک ربع بیشتر به شروع کلاس نمانده، ماشینی که درست مقابل پلِ جلوی خانه پارک کرده بود رانندهای پشت فرمانش نداشت که یعنی Over my dead body! بابا پیاده شد برای پیدا کردن صاحبِ ماشین جلوی پل و چند دقیقهی بعد مردی را که دستهاش تا آرنج توی گچِ ساختمانی بود با خودش آورد. دوست عزیزمان یک نگاهی به وضعیت موجود انداخت و انگار که ما دیوید کاپرفیلدی چیزی باشیم و بتوانیم از توی تیرچراغ برق عبور کنیم پیشنهاد عبورمان از روی پل همسایه را مطرح کرد که احتمالا تصور میکرد از شستن دستها و جابجایی ماشینِ خودش کار بیدردسرتریست. نهایتا هم وقتی فهید ما فوقش سعید فتحی روشنی چیزی هستیم، سوئیچ ماشین را تحویلمان داد تا خودمان یک کاریش بکنیم!
دوم. صبح با صدای باز و بسته شدن در کمدها و کشوها و خالی کردن محتویات جیبها و کیفها و . بیدار شدم که یعنی مامان همهی کارتهای بانکی را گذاشته توی یک جاکارتی، رمز را هم به دلایل نامعلومی نوشته روی یک کاغذ، چپانده آن داخل و بعد اقدام به گم کردن آن نموده! کمی بعدتر وقتی مامان و بابا رفته بودند بانک سر خیابان تا سراغی از کارتها بگیرند زنگ خانه را زدند. رفتم پایین و همان مردِ گچی کیف را داد دستم در حالیکه داشت با خنده میگفت: شما که رمزهارو گذاشتید این تو، لااقل یه شماره تلفن هم میذاشتید!»
سوم. دراز کشیده بودم روی تخت و داشتم فکر میکردم به آدمهایی که یک روز ماشینشان را پارک کردهاند جلوی پل خانه، اما فرصتش پیش نیامده که کیف گمشدهمان را پیدا کنند. یا حتی برعکس، آدمهای زیبایی که کیف گمشدهی حاوی رمز ما را پس آوردهاند، اما هنوز ماشین لعنتیشان را پارک نکردهاند مقابل پل!
بارها موقع تماشای فیلمها و سریالها، وقتی کارکترهای درخطرافتاده و دست از همه جا کوتاه، با استفاده از چشم و انگشت و نور و صداهای نامفهوم و کلی چیز دیگه برای دیگران پیام میفرستادن و گرهی داستان رو باز میکردن، کنجکاو شده بودم که ببینم Morse Code دقیقا چطوری کار میکنه. این کنجکاوی ادامه داشت، تا این روزها که فیلم و کتاب و آهنگ و آشپزی و وبگردی و . دیگه جوابگوی این میزان از توی خونه موندن نبودن و باعث شدن بالاخره برم سراغ یاد گرفتنِ مورس. برخلاف تصور اولیهم، اساسِ کد مورس اصلا چیز پیچیدهای نبود و مثل هر زبان دیگهای یه الفبا داشت که با یاد گرفتنش بیشتر مسیر طی میشه. الفبای مورس شامل مجموعهای از خطها و نقطههاست. فقط کافیه نشونهی معادل هرکدوم از حروف الفبارو که توی تصویر پایین دیده میشه به ذهن بسپریم.
حالا با جایگزین کردن نشانهها به جای حروف میتونیم هرچیزی رو به زبان مورس بنویسیم. البته برای اینکه بین نشونه های مورس تداخلی ایجاد نشه بین هر دو حرف از فاصله استفاده میکنیم. مثلا به جای Life مینویسیم: . .- -.
تا اینجا دربارهی فرم نوشتاری مورس حرف زدم. سوال اینجاست که اگر ما قادر به نوشتن پیامی باشیم، چرا باید لقمه رو دور سرمون بپیچیم و اون رو به زبان دیگه ای بنویسیم؟ البته با کنارگذاشتنِ فرض رمزی بودنِ پیاممون. اینجاست که فرض میکنیم نیاز داریم پیامی رو برای کسی بفرستیم اما قادر به نوشتن نیستیم.
یک راه، استفاده از فرم شنیداریه که شامل دو صدای dit (همارز نقطه) و dah (همارز خط) میشه. وقتی شما یه صدای خیلی کوتاه میشنوید اون صدا نشون دهندهی یه نقطهس. و صدایی که طولانی تره نشون دهندهی خط. بر همین اساس اگر چهارتا صدای dit رو پشت سر هم بشنوید یعنی H. و اگر مثلا یه صدای کوتاه یا همون dit و بعد بلافاصله یه صدای بلند یا dah رو بشنوید این براساس تصویر بالا یعنی A. ضمنا همونطور که توی فرم نوشتاری برای جلوگیری از تداخل حروف از فاصله استفاده کردیم اینجا هم بین حروف از فاصلهی زمانی استفاده میکنیم.
فرم بعدی فرم دیداریه که میتونه شامل استفاده از نور، انگشتها و . باشه. قواعد همون قواعد قبلیان. بنابراین اگر شما میخواید برای مثال از یه چراغقوه برای فرستادن کد مورس استفاده کنید، باید اون رو خاموش و روشن کتید در حالیکه برای هر خط نسبت به هر نقطه چراغ مدت طولانی تری روشن میمونه که طبق گفتهی ویکیپدیا زمان روشن موندن هر خط سه برابر زمان روشن موندن هر نقطهس. پس اگر چراغی یک نور نسبتا طولانی و بلافاصله دو چمشک کوتاه رو بهمون نشون داد این یعنی حرف D. ضمنا فاصلهی بین حروف که توی این فرم به فاصلهی بین چشمکها تبدیل میشن هم همچنان پابرجان.
در کنار همهی این توضیحات، گرچه خیلی هیجان انگیز میشد اگر شبیه دنیای فیلمها، یه روز توی صفحات یه کتاب قدیمی، یه توالی از خطوط و نقطهها ببینیم، یا یه شب پشت پنجره، نورهای چشمک زن توجهمونو به شیشهی گرد اتاق زیرِ شیروونیِ خونهی همسایه جلب کنن، ولی واقعیت اینه که کد مورس دیگه اونقدرها توی دنیای امروز کاربردی نیست. البته من، با اینکه اول کار، از سر رفع کنجکاوی و برای سرگرمی رفتم سراغ مورس، ولی بین کار فهمیدم تلاش برای فهمِ کدهای شنیداری یا نوری، برای من که به شدت توی تمرکز کردن دچار مشکلم یه جور تمرین حساب میشه. برای یادگیری مورس، اپلیکیشنهای مختلفی وجود دارن. مثلا Flashlight Morse Mentor اینجا
پ.ن :
در زندگی روزمرهی من توجه به جزئیات» حسابی پررنگ است. البته منظور از جزئیات در اینجا، بخارِ چای داغ یا حرکاتِ آرام ابرها نیست. گرچه همینها هم در یک جای دیگر میتوانند برایم حسابی قابل توجه باشند. جزئیاتِ مدنظرم در این نوشته، کارهای کوچک و به ظاهر کماهمیتی هستند که روزانه انجام میگیرند و چه بسا خیلی وقتها هم شکل عادت به خودشان گرفتهاند. اهمیتِ این اتفاقهای کوچک برای من از این جهت نیستند که وما بتوانند به تنهایی تغییر بزرگی توی زندگیام ایجاد کنند، بلکه از آن جایی اهمیت دارند که عمیقا معتقدم جزئیات، دست کلیات را رو میکنند. لااقل در بسیاری از موارد! و این یعنی تماشای جزئیاتِ نامرئی شدهی زندگی، یک جور راهِ خودشناسیست. برای همین هم، مدتهاست که میان روزمرگیها، وقتی که ظاهرا همه چیز دارد روالِ عادی و بیاهمیت خودش را طی میکند، یک نفر بیهوا، شبیه به کسی که میخواهد مچتان را بگیرد از توی سرم فریاد میزند چرا؟» و جوابی عمیقتر و دقیقتر از کلیشههای همیشگی میخواهد.
مثلا چند وقت قبل که میخواستم جعبهی دنبال کنید» را روی قالب وبلاگ بگذارم، از خودم دربارهی چراییاش سوال کردم. جواب کلیشهای احتمالا یک چیزی شبیه به این بود: همه همین کار رو میکنن. اما واقعیت دقیقتر دربارهی شخص من، این بود که قرار دادن این جعبه، تلاشی بود برای راحتتر کردنِ کار مخاطبِ غیرواقعی در دنبال کردن وبلاگ و افزایش احتمالِ دنبال شدنهای بیشترِ صرفا نمایشی. چرا که مخاطبی که واقعا مخاطب باشد قاعدتا زحمت وارد کردن آدرس وبلاگم را توی مدیریت وبلاگش به خود میدهد.
گرچه با همهی اینها، توجه به جزئیات و پرسش دربارهی چرایی آنها مادامی که آدمی نتواند با خودش صداقت داشته باشد (چه در جهت مثبت و چه منفی) کار عبثیست.
+ شنیدنی.
کوچکتر که بودم، خیال میکردم شبیه به داستانهای توی کتابها و فیلمها، یک روز پارهای از اتفاقات ورق را برمیگرداند، قلب آدمها را از نو به تپش میاندازد و زندگی Happily ever after خواهد شد. بعدتر، به وقتِ بزرگسالیِ خاکستری، که جادوی خیال دیگر تابِ ضربههای مهلک واقعیت را نداشت، پذیرش، سلاحی شد از جنس خودِ واقعیت و علیه آن. پذیرشِ ناتوانیِ آدمی در زدودنِ یکبهیکِ غمها. یکبهیک سیاهیها. پذیرش آنکه برخی غمها، حل شدنی نیستند؛ حمل شدنیاند. شاید تا ابد
کوچکتر که بودم، خیال میکردم شبیه به داستانهای توی کتابها و فیلمها، یک روز پارهای از اتفاقات ورق را برمیگرداند، قلب آدمها را از نو به تپش میاندازد و زندگی Happily ever after خواهد شد. بعدتر، به وقتِ بزرگسالیِ خاکستری، که جادوی خیال دیگر تابِ ضربههای مهلک واقعیت را نداشت، پذیرش، سلاحی شد از جنس خودِ واقعیت و علیه آن. پذیرشِ ناتوانیِ آدمی در زدودنِ یکبهیک غمها. یکبهیک سیاهیها. پذیرش آنکه برخی غمها، حل شدنی نیستند؛ حمل شدنیاند. شاید تا ابد
احساس میکنم هر روزی که میگذرد، قابلیت زبان در ایجاد امکان ارتباط با دیگران برایم کمتر و کمتر میشود و این احساس، نه نتیجهی کاهش میزان ارتباطات کلامیام با آدمها، که نتیجهی کاهشِ رضایتمندیام از این ارتباطات است. ایراد کار هرچه هست، یک جاییست در مبدا و از سمت خود من. چرا که این نیتی با درصد بالایی از اطمینان، هیچ ارتباطی به فرد مقابل، ویژگیهایش و یا سطح کیفیِ صحبتهایمان ندارد. مخاطب، چه رفیقِ چندین سالهای باشد که قرار است از دغدغههای جدیتری برایش بگویم و چه فرد غریبهتری که از روزمرهترینِ روزمرگیها با هم صحبت میکنیم، نتیجه را تغییر نمیدهد. در هر حال، کلمات کافی نیستند و بعضی، تنها به میزان کمتری، احمقانه و بیاستفاده به نظر میرسند.
یک. روزِ اولی که تصمیم گرفتم دوباره ورزش کردن را شروع کنم، یک بار دیگر یادم افتاد که به طرزِ مخربی ذهن کمالگرایی دارم. لپتاپ را برداشته بودم و داشتم دربارهی شیوههای اصولیِ گرم کردن و سرد کردن، انجامِ هرکدام از حرکتها، ترتیبِ مناسب آنها، تغذیه، روشِ درست نفس کشیدن، حرکات اصلاحی، اشتباهات رایج و . تحقیق میکردم تا قبل از شروعِ کار همه چیز در بینقصترین حالت ممکن قرار بگیرد و این کار برای یک ذهنِ وسواسی یا به اندازهی ابد طول میکشید و یا آنقدری که شوقِ ورزش کردن از بیخ و بن از سر آدم بیفتد. نهایتا، چون کمالگرایی، چیزی نبود که بشود یک شبه ترکش کرد، شکل آن را موقتا کمی تغییر دادم تا مانع شروع کار نشود. که شد یک چیزی مثلا شبیه به کمالگراییِ در مسیر، که یعنی هر روز بخشی از اشتباهات تصحیح و یا مطلب مهمی آموخته میشود.
دو. بعد از چندین بار انجام بعضی حرکات به تقلید از تصاویر، توجهم به توضیحات زیر عکسهای متحرک جلب شده بود که در نگاه اول به نظر نمیرسید که از خودِ تصاویر حرفِ بیشتری برای گفتن داشته باشند. بعد اما، با رعایتِ دقیق دستورالعملها، که گاها این دقت، تنها یک تفاوت چند سانتیمتری را شامل میشد، فشار و یا کشش روی عضلات به طور قابل توجهی تغییر میکرد که میتوانست نتیجه را هم، در درازمدت به میزان زیادی تغییر دهد.
سه. پیشرفت و تغییرات، معمولا، آنقدر به آهستگی اتفاق میافتند که یا به چشم نمیآیند و یا برای چشمهای معطوفِ به قله، حسابی ناچیزند. نتیجه اینکه قبل از رسیدن به ایدهآلترین حالت، احساسِ عدم پیشرفت، فرد را متوقف میکند. برای همین هم، قابل مشاهده و پررنگ کردنِ تغییرات جزئی، برای من بخش مهمی از پروسهی هرکاریست که امید و انرژی لازم برای در مسیر ماندن را تأمین میکند.
چهار. سه روز اول، زمان انجام یکی از حرکات کش میآمد و آدم را مجبور میکرد مدام ساعت را نگاه کند. کش آمدن زمان، ربطی به سختی فعالیت نداشت بلکه نتیجهی حوصله سربر بودن آن بود که آدم را وسوسه میکرد میانهی راه قید ادامهش را بزند. روز چهارم، اضافه کردنِ یک گزینهی بینهایت ساده، نه تنها خشکیِ فعالیت مذکور را از بین برد بلکه میل به ادامه دادنِ آن برای مدت طولانیتری را نیز ایجاد کرد. نکته اما اینجاست که همیشه، به امکان استفاده از یک روش خلاقانه توجه نمیکنیم و خیلی وقتها خودمان را محکوم به باقی ماندن در مسیری میدانیم که تا قبل از این طی میکردهایم و یا طی میکردهاند.
پ.ن: از امروز همراه چالش مینیمالیسم دیجیتال هری میشم. بخونید و اگر خواستید همراهش بشید (:
درباره این سایت